اکثر آدمها دلیل کارهایی که انجام میدن رو نمیدونن. به بقیه نگاه میکنن و ازشون تقلید میکنن. اجازه میدن باد، کشتیِ زندگیشون رو به هر سمتی که میخواد، ببره. کُلِ عمرشون دنبال چیزهایی هستن که دیگران بهشون توصیه کردن، بدونِ اینکه متوجه باشن این مسیر قرار نیست خوشحالشون کنه.
شما فقط یهبار زندگی میکنین. جوری زندگی نکنین که تو بستر مرگ، حسرت این رو بخورین که بهجای دنبالکردن آرزوی بزرگتون، حواستون به چیزهای کوچیک و بیارزش پرت شده. شما باید بدونین چه چیزی خوشحالتون میکنه و چه کاری ارزش انجام دادن داره.
همینطور که داستانهای کتاب رو میخونین، به چند الگوی مشترک میرسین. این الگوها فلسفه من هستن؛ باتوجه به دَه سال تجربهٔ شروع و رشددادنِ یه کسبوکارِ کوچیک:
معنیِ این جملهها چیه؟ هدف چیه؟ شما چهطور باید اینها رو تو شرایط خودتون بهکار ببرین؟
خُب… من دوست ندارم زیاد دربارهٔ خودم حرف بزنم، اما برای اینکه این نکتهها روشنتر بشن، باید داستانِ خودم رو براتون تعریف کنم.
داستان من از سال ۱۹۹۷ شروع میشه، وقتی که یه آهنگساز حرفهایِ بیستوهفت ساله بودم. کارِ تماموقت من نواختن موسیقی بود و ازاینطریق پول درمیاوردم. اجراهای زندهٔ زیادی در آمریکا و اروپا داشتم. درضمن برای خیلیها آهنگ میساختم یا کارهاشون رو تدوین میکردم و یه استودیوی ضبطِ کوچیک هم داشتم. البته آهنگساز و مدیر اجراییِ یه سیرک هم بودم.
موجودیِ حساب بانکیم همیشه کم بود، ولی هیچوقت حسابم خالی نبود. با پولی که درآوردم، تونستم یه خونه تو منطقه ووداِستاک در نیویورک بخرم. سبکِ زندگیِ من رؤیایِ هر آهنگسازی بود.
همون موقعها بود که یه سیدی از آهنگهام درست کردم و توی کنسرتم ۱۵۰۰ نسخه ازش فروختم. دوست داشتم آهنگهام رو آنلاین هم بفروشم، اما اونموقع هیچ سرویسی وجود نداشت که توش بشه آهنگهای مستقل رو فروخت. با چند تا از فروشگاههای آنلاین موسیقی تماس گرفتم و همشون بهم گفتن که امکانِ فروش مستقل وجود نداره. تنها راهی که میتونستم سیدیِ آهنگهام رو آنلاین بفروشم، این بود که از طریقِ یکی از توزیعکنندههای بزرگِ موسیقی اقدام کنم.
فروشِ آهنگ ازطریق توزیعکنندهها کار طاقتفرسایی بود. بستن قراردادِ پخش بهاندازه بستنِ قراردادِ ضبط، سخت بود. همه از توزیعکنندهها بیزار بودن، چون هزاران سیدی ازت نسیه میگرفتن و پولش رو یه سال بعد میدادن. شرکتهای ضبطی که وضعشون خوب بود و جیبشون پر از پول، تو بهترین جاها تبلیغ میشدن، ولی تبلیغاتِ بقیه، اون گوشهکنارها بود و خوب دیده نمیشدن. تازه اگه موسیقی کسی توی چند ماهِ اول خوب نمیفروخت، سریع از سیستم توزیع حذفش میکردن.
مشکل من این نبود که توزیعکنندهها بدجنس هستن؛ مشکل، سیستم مزخرف و قدیمیِ توزیع بود و من اصلاً علاقهای به بازی با قواعد این سیستم نداشتم. اینجوری شد که وقتی وبسایتهای فروش سیدی بهم گفتن که برای فروش آهنگهام باید ازطریق توزیعکنندهها اقدام کنم، من هم گفتم «بهدرک؛ اصلاً وبسایت فروش سیدیِ خودم رو راهمیاندازم. مگه چهقدر میتونه سخت باشه!»
ولی در عمل خـیـلی سخت بود! تو سال ۱۹۹۷ هنور پِیپال (PayPal) وجود نداشت؛ واسه همین هم من مجبور شدم یه حساب تجاری برای دریافت پول با کارت اعتباری باز کنم که بعد از سه ماه کاغذبازی، برام هزار دلار آب خورد. حتی بانک یه بازرس هم فرستاد تا مطمئن بشه کسبوکارِ من واقعی و قانونیه. بعدش، باید میفهمیدم چهجوری میشه یه سبد خرید در وبسایتم درست کنم. من هیچی از برنامهنویسی نمیدونستم. درنهایت با کلی سعیوخطا یهسری کُد رو از کتابهای برنامهنویسی کپی کردم. بالأخره با کلی تلاش، تونستم یه دکمه «خرید» تو وبسایتم بذارم. این کار تو سال ۱۹۹۷، کارِ بزرگی بود.
وقتی به دوستهای آهنگسازم گفتم که همچین کاری کردم، یکیشون گفت «آهنگهای من رو هم میتونی بفروشی؟» چند لحظه با خودم فکر کردم و گفتم «حتماً، چرا که نه؟». چند ساعتی طول کشید تا اینکه اطلاعات دوستم رو هم به وبسایت اضافه کردم و دستآخر یه صفحه جدا واسه آهنگهای رفیقم درست کردم. من این کار رو کاملاً رفاقتی انجام دادم. بعدش دوتا دیگه از دوستهام ازم خواستن که سیدیهای اونها رو هم بفروشم. بعد از مدتی، تماسهایی از آدمهای غریبه داشتم که میگفتن «دوستم دِیوید میگفت که شما میتونین سیدیهای من رو تو وبسایتتون بفروشین». این تماسها و ایمیلها همینطوری ادامه داشت و من هم به همهشون جواب مثبت میدادم.
دوتا از آدمهای معروف در حوزه موسیقیِ آنلاین من رو تو خبرنامهشون معرفی کردن که این خودش باعث شد پنجاه آهنگساز دیگه به سایت اضافه بشن. ممنون برایان بِیکر و دیوید هوپر بهخاطر این کارتون.
من داشتم رفاقتی کمک میکردم تا دوستام سیدیهاشون رو بفروشن که…